بابابزرگ مهربونم رفت پیش خدا...
بابابزرگم (مادری) بعد از دوسال افتادن تو بستر بیماری و تحمل زجر فراوون بالاخره بعدازظهر روز جمعه 26 دی 93 یعنی 24 ربیع الاول از بین ما رفت. تو این دوسال ذره ذره جون داد الان دیگه از هرچی درده راحت شد. مامانم لحظه مرگش پیشش بوده و مرگ پدرشو با چشمای خودش دیده. تحملش واقعا سخته. خییییلی هوا سرد بود. تن رنجورشو به خاک سرد سپردن خیلی سرد. دلم سوووووخت. دلم برای ماجراهایی که با آب و تاب از قدیما تعریف میکرد تنگ میشه. دلم برای گلهای کاغذی که برامون میاورد تا تو باغچه مون بکاریم تنگ میشه. درختای پرتقال تو حیاط خونشو دیگه کی میخواد بهشون برسه، کی دیگه برای گنجشکایی که رو دیوار خونش مینشستن نون میریزه... ...
نویسنده :
مامان فهیمه
9:55